پایگاه خبری تحلیلی صبح تهران | sobheterhan.com

جمعه ۱۰ فروردين ۱۴۰۳ - 2024 March 29
كدخبر: ۲۷۹۸۲
تاريخ انتشار: ۰۳ دي ۱۳۹۳ - ۱۱:۳۶
print نسخه چاپي
send ارسال به دوستان
محمد آشور در گفت‌وگو با «راه مردم»:
راه مردم- مجتبی هوشیار- محمد آشور را به شعر می‌شناسیم. از نخستین مجموعه شعری که از او منتشر شد اکنون 13 سال می‌گذرد.

گزارش راه مردم ، او در طول این سال‌ها “این همه ردپای تو تا کجاست که می‌رود”(1380)،”خیس حرف‌های دوباره‌ام”(1382)،”من اینم از خودم-درست شنیدی-”(1382)،”یک سیب در سه دیس (1388)” و نهایتا “نت‌ها به ریل” (1392) را منتشر کرد.بیش از همه در این مصاحبه سوال‌ها معطوف به خود او و شعرش بوده است. آشور در این گفت‌وگو می‌گوید:” شعر برای من اما با “سهراب سپهری” و “احمدرضا احمدی” آغاز شد... با نیما، شاملو و فروغ جدی شد و از اوایل دهه هفتاد مشتری همیشگی نشریات ادبی و مجموعه شعرهای روزآمد شدم... از اواسط دهه هفتاد شعرهایم در نشریات ادبی منتشر شد و اولین باری که باور کردم شاعرم وقتی بود در اواخر سال‌های دهه هفتاد که شعرم در ماهنامه “دنیای سخن” منتشر شد (دنیای سخن در آن سال‌ها مجله‌ای روشنفکری و بسیار معتبر بود) اما باز در انتشار شعرهایم تردید داشتم تا اینکه منوچهر آتشی، علی باباچاهی و سیدعلی صالحی تایید کردند و امضای نامریی دادند که مجموعه شعر آبرومندی از آب درمی‌آید و سال 1380، شد همان که باید می‌شد!» گفت‌وگوی ما با او را بخوانید...

 جناب آشور در گفت‌و‌گو با بعضی از هنرمندان جمله ابتدایی “از خودتان بگویید” کلیشه‌ای به حساب نمی‌آید از جمله خود شما. لطفا از خودتان بگویید و اینکه چطور شد سراغ شعر آمدید و کی؟

شاید سوال شما در رابطه با شخص من چندان کلیشه نباشد امَا ناچار پاسخ همان جواب کلیشه است که: از کودکی زمزمه‌هایم گویا ریتمیک بوده و می‌گویند همیشه پر از سوال بوده‌ام و هر پاسخ را با سوالی دیگر پی می‌گرفته‌ام و جواب‌هایی که گویا هم سال‌هایم را قانع می‌کرده برای من کافی نبوده و بس... پس احتمالا سرنوشت برای من نوشته بوده “شاعر شود فقط... و همین!” (دیدی کلیشه شد؟!)اما اگر مراد یادآوریِ این است که از چه زمانی زمزمه هایم قلمی شده... باید بگویم که: از زمانی که دانسته‌ام و توانسته‌ام سطرهایی موزون را روی کاغذ بنویسم؛ یعنی حدود اواسط دبستان. شعر، آن سال‌ها برای من همین بود؛ سطرهایی هم وزن، هم طول، و ردیف و قافیه‌هایی یک در میان و... عجیب این که همان‌ها جالبِ چشم داوران مسابقات شعر مدارس بود! (از دبستان تا دبیرستان) و گاه شعرِ مرا به فراتر از استان هم می‌بُرد و چند جایزه برای تشویق کودکی که من بودم (و هستم!) به ادامه حضور در راهی که نمی‌دانستم و هنوز نمی‌دانم به کجا می‌رود و می‌بردم!شعر برای من اما با سهراب سپهری و احمدرضا احمدی آغاز شد... با نیما، شاملو و فروغ جدی شد و از اوایل دهه هفتاد مشتری همیشگی نشریات ادبی و مجموعه شعرهای روزآمد شدم... از اواسط دهه هفتاد شعرهایم در نشریات ادبی منتشر شد و اولین باری که باور کردم شاعرم وقتی بود در اواخر سال‌های دهه هفتاد که شعرم در ماهنامه “دنیای سخن” منتشر شد (دنیای سخن در آن سال‌ها مجله‌ای روشنفکری و بسیار معتبر بود) اما باز در انتشار شعرهایم تردید داشتم تا اینکه منوچهر آتشی، علی باباچاهی و سیدعلی صالحی تایید کردند و امضای نامرئی دادند که مجموعه شعر آبرومندی از آب درمی‌آید و سال 1380، شد همان که باید می‌شد!
«این همه رد پای تو تا کجاست که می رود!” رسما مرا عابر راهی کرد که اکنون سیزده سال است رسما مرا می‌بَرَد و می‌بَرَد و باز هم!

 شما در مجموع 5 مجموعه شعری که در این سال‌ها منتشر کردید، صاحب امضا هستید. این را فارغ از هر نوع قضاوت سلبی یا ایجابی‌ای و به دلیل نوع بیانمندی در شعرهایتان و زبان خاص خودتان می‌گویم. خودتان چه فکر می‌کنید؟

طبیعی‌ست من هم همین‌طور فکر کنم که می‌کنم!... اگر سیزده سال با دقت به یک سنگ هم اشاره کنید، فکر می‌کنم اثر انگشت شما بر آن بماند! به هر حال بی اغراق و بی شکسته نفسی اگر بگویم باور دارم که من یک مخاطب و خواننده حرفه ای شعر هستم... تا حد توانم که خیلی کم هم نبوده خوانده‌ام و سال‌ها بدون قضاوت، شعر را فارغ از قالب و سبک و نگاه، رصد کرده‌ام... برای انتشار شعرهایم عجله نداشته‌ام... سعی کرده‌ام از همه بیاموزم و بگذارم آنچه از میان این‌همه در من نشست کرده کم کم نشت کند. خوانده‌هایم را در خود هم زده‌ام و راستش را بخواهید برای رسیدن به زبانی خاص تلاش نکرده‌ام... حتی گاه اگر تلاشی بوده این بوده که هر شعر راه خودش را برود و من آن‌را به سمت تمایلم کج نکنم!البته این هم طبیعی‌ست که مولف خواسته یا ناخواسته فاعل است و فعل نوشتن فارغ از او موجودیت نمی‌یابد و طبعا هر شعری بویی از شاعرش دارد؛ این بو هم از اندیشه شاعر نشان دارد و هم از زبان او... اگر شاعر به تعریف کردنِ شعر اکتفا نکند و اجازه دهد شعر اتفاقِ خودش باشد می‌تواند تا حدی از اقتدار مولف کم کند اما به هر روی ساختارهای ذهنی شاعر تا حدودی بر متن تحمیل خواهد شد... من فکر می‌کنم برخی از این ساختارهای ذهنی همان چیزی ست که از آن تعبیر به امضای شاعر می‌شود! و من و شعرم نیز فارغ از این ساختار و امضا نیستیم!...البته داشتن امضای شخصی و زبان تشخص یافته از جهتی نشان از وجاهت شاعر دارد و از جهتی می‌تواند شاعر را در خود متوقف کند!می‌شود اجازه داد شعر راه خود را برود و اگر شعری اصیل باشد خواه ناخواه نشان از شاعرِ خود نیز خواهد داشت.فکر می‌کنم این صاحب امضا بودن، جاهایی کار دست‌تان داده است. بعضی اوقات فکر می‌کنم یکدست بودن پاره‌ای از شعرهاتان به لحاظ بیانمندی و فرم شعری باعث می شود مخاطب با پیش فرض سمت شعرهایتان برود. البته که ممکن است گاهی چنین بوده باشد اما تردید نکنید که قصد من این نبسوده که با اصرار ورزیدن بر یک شیوه زبانی و بیانی درسصدد باشم که متن امضای شخصی مرا داشته باشد. شعر در هر شرایطی برای من در اولویت است و اصرارِ من بر این است که فراتر از نامِ شاعرش بایستد. ترجیح من است که شعر به اقتضای خود عمل کند اما باید قبول کنم که ممکن است ناخودآگاهِ من گاه گریبان متن را گرفته باشد. اگر به مصداق خاصی اشاره می‌فرمودید، می‌شد درباره آن شعر یا شعرها صحبت کرد... و من نیز در حدّ توان با فاصله گیری از متن و از منظر یک مخاطب شعر سعی می‌کردم آن را مورد بازخوانی قرار دهم و با آن وارد چالش شوم!
تلاش من در تدوین مجموعه شعرها بر این بوده که تا حد امکان، هر دفتر حاوی شعرهایی با فضاهای متعدد و فرم‌های متنوع باشد، به همین دلیل شعرهای زیادی به مجموعه‌ها راه نیافته‌اند... با این حال وقتی مخاطب هوشیاری چون شما بر این نکته انگشت می‌گذارد، باید بر این نکته درنگ کرد... و می‌کنم.

 در آخرین اثرتان “نت‌ها به ریل” تفاوت‌هایی نسبت به مجموعه‌های اولتان دیده می‌شود. پیشتر شما به یکسری ساختارها در جملات‌تان وفادار بودید؛ البته بهتر است بگویم به یکسری ساخت گریزی‌ها. جملات نادستورمند در این قبیل اشعارتان کم نیست. مثلا می‌نویسید: “از دردها شبیه چه غمگینم از خودم”. از طرفی دیگر همیشه ریتیمیک نوشته‌اید. کلمات اشعار شما تابِ مکث ندارند. برعکس، هی تاب می‌خورند و آونگ می‌شوند از کلمات بعدی یا قبلی. اما در آخرین کتاب‌تان همان طور که گفتم تفاوت‌هایی دیده می‌شود. مثلا در شعر “ابعاد تبعید” می‌نویسید: “غربت اسبی دارم/ که از همه چیز/ فقط یال‌های بلندی دارد/ و دمی که تنهایی را تا آخر ادامه می‌دهد”. اما این وضعیت یکپارچه و پیوسته نیست. انگار کاملا از مناسبات حاکم بر اشعار اولیه‌تان نکنده‌اید، اما دارید از آن جدا می‌شوید. چه طوری‌هاست؟

اگر به دو مجموعه شعر اول من درنگ کنید وجوه گفتاری در شعرهایم پر رنگتراست و نحوگریزی کمتر اتفاق افتاده است. از مجموعه سوم نحوگریزی‌ها بیشتر می‌شود، کلام ریتمیک‌تر و وجوه گفتاری کم‌رنگتر می‌شود. البته نمی‌توانم عمومیت قائل شوم که در تمام این شعرها این اتفاق افتاده ولی برایند کلی مجموعه فکر می‌کنم چنین بوده و خودم این مجموعه را همراه با دو اثر اول در یک مجموعه قرار می‌دهم و فکر می‌کنم مناسبات کمابیش یکسانی بر مجموعه‌های اول تا سوم حاکم است. در مجموعه شعر “یک سیب در سه دیس” و “نت‌ها به ریل” گمان می‌کنم یکسری تغییرات صورت گرفته است. مثلا توجه بیشتری به مقوله طنز می‌شود و در این میان به عنصر روایت نیز درنگ بیشتر توجه شده است و سعی کرده‌ام طی نگارش این شعرها فرم‎های مختلف روایی را تجربه کنم. پیشتر گفتید شعرهای من فرم یکسانی دارند و از این جهت قابل پیش‌ بینی هستند، درست است اما خب نمی‌شود در یک مجموعه شعر، مثلا 50 فرم روایی را تجربه کرد و این کار مشکلی است و تمام حرف‌های مجموعه هم بر سر اجرای فرم‌های مختلف روایی نیست. من در درجه اول شعر سروده ام . اما اگر بخواهم بگویم که بیشترین درنگم در این مجموعه چه بوده باید بگویم تجربه کردن فرم‌های مختلف روایی.

 منظور من از این که گفتم شعرهایتان قابل پیش بینی‌اند، به این دلیل است که تکنیکال است. یعنی ترفندهای شاعرانه آن را می‌شود حدس زد اما نمی‌توان در انتظار یک حیرت شاعرانه بود. از این نظر فرم شعر شما از متن اثر سبقت می‌گیرد.

حرف شما از جهتی درست است؛ به این دلیل که بیشترین تمرکز من بر چگونه گفتن است و نه چه گفتن. زیرا اعتقاد دارم که دیگر چیز تازه‌ای برای گفتن وجود ندارد و اگر هم هست آنقدر کم است که به هر شاعر سهم زیادی نمی‌رسد. فکر می‌کنم اگر بخواهیم حرف تازه‌ای بزنیم باید بنویسیم و در حین عمل نوشتن به تازه ها برسیم؛ آن هم تازه هایی که از جور دیگر نوشتن همان نوشته‌های پیشین در متن اتفاق می‌افتد!
من توی هیچ کدام از شعرهایم حرف خاص و بزرگی نمی‌زنم، اصلا خود را در حدی نمی‌بینم که بخواهم حرف بزرگ و راهگشایی برای مخاطب داشته باشم. ما حکیم نیستیم، شاعریم. شاعر شعر می‌گوید و اگر جایی هم چیزی شبیه حکمت در شعرش ظاهر می‌شود، این حمکت باید تبدیل به شعر شود. به نظر من کار شاعر این است که اگر هم می‌خواهد حکمت را وارد شعر کند از زاویه‌ای نو و با وجوه جدید بیانی، آن حقیقت از پیش مشخص را بازپرداخت کند. از نظر من تکنیکها و ترفندهای شاعرانه هیچ منافاتی با حیرت شاعرانه ندارد و چه‌بسا این حیرت از بطن فرم بیرون بیابد. گیرم که در پاره ای از شعرهای من این اتفاق نیفتاده باشد. در ادامه و با توجه به سوال پیشینتان اشاره کنم که با نظر شما درباره علاقه‌ام به ریتم هم همداستان هستم. من ریتم را دوست دارم حتی در نثر... و ضرباهنگ کلام و کلمات، همیشه مرا برده است و احتمالا این تعلق خاطر در شعرهای بیشتری نمود عینی یافته‌اند... و این هم ممکن است که در مجموعه شعر “نت ها به ریل” بسامد ریتم کمتر از مجموعه های پیشین باشد، اما این موضوع به عنوان یک اصل مورد نظر من نبوده، راستش را بخواهید من نه اصراری بر ریتمیک سرودن داشته‌ام و نه گریزی آن. شعر برای من پیکره‌ای واحد است که به تمامی و چنانچه هست نمود می‌یابد (البته این به معنی پاره‌ای از اصلاحات و کم و زیاد کردن‌های پس از سرایش نیست).
با این وجود و به قول نیما “باید از چیزی کاست تا به چیزی افزود”. گاه پیش می‌آید در یک شعر که شاعر به نفع چیزی از چیز دیگر کم می‌کند. گاهی تصویر بیش از زبان به کار شعری می‌آید و گاهی شعری در یک اجرای زبانی خاص مولودی مبارک‌تر است. گاه شعری اقتضا می‌کند که زبانی برگزیند رقصان و منعطف و پر از انحنا و گاهی زبانی تیز و تند و لبه‌دار می‌خواهد؛ زبانی پر از مکث و لکنت و قیچی!درست مثل یک موجود زنده در تعامل و گفت‌وگو با زندگی! من نه از چیزی به تمامی کنده‌ام و نه به چیزی به تمامی چسبیده‌ام... میزان نزدیکی و دوری من با چیزها نیز بستگی به لحظات حسی‌ام دارد؛ به این معنی که چیزی که در این لحظه از من دور است اصلا بعید نیست لحظه بعد چه فاصله ای با من دارد! اما می‌توان این‌طور گفت که اگر درست باشد که در شعرهای دفتر آخرم از ریتم فاصله گرفته‌ام، احتمالا در بیشتر لحظات سرایش شعرهای “نت ها به ریل” به نفع چیزهای دیگری در شعر از ریتم کاسته‌ام اما نه به دلیلی غیر از اقتضای شعر... شاید بشود از این منظر هم نگاه کرد که شعرهای این دفتر از چه می‌گفته‌اند که اقتضایشان چنین بوده که به نسبتِ دفترهای شعر پیشتر، بیشتر از ریتم فاصله بگیرند و با این کاستن خواسته‌اند بر چه چیزهایی بیفزایند!البته من به عنوان مولف می‌توانم بر وجوهی انگشت بگذارم و اشاره کنم که مثلا در این یا آن شعر، فلان پارامتر اولویت اصلی‌ست و قرار بوده تمرکز شعر، بیشتر بر بهمان باشد و غیره... اما برای این کار باید درباره شعرها به صورتِ مصداقی حرف زد یا به این کلّی‌گویی اکتفا کرد که مجموعه شعر “نت‌ها به ریل” بر شیوه‌های روایت، درنگِ بیشتری داشته و این موضوع یکی از دغدغه‌های اصلی این دفتر است.

 یکی از مولفه‌هایی که همیشه در اشعارتان از آغاز تا امروز وجود داشته لحن گفتاری در شعرتان بوده است. حتی در آخرین اثرتان هم این لحن گفتاری همراهتان است. مثلا”عرضم به حضور شما که”. چرا در تمامی اشعارتان به این لحن پایبند بوده‌اید؟
روزی دوست منتقد و نازنینی نوشت که آشور سعی می‌کند میان “شعر گفتاری” و شعر “در وضعیت دیگر” پل بزند و این دو گونه شعری را که در ظاهر مثل دو قطب آهنربا یکدیگر را دفع می‌کنند به هم نزدیک کند.
راستش چنین است! شعر من با گرایشات نزدیک به “شعر گفتار” از سویی... و “شعر در وضعیت دیگر” از سوی دیگر در دیالوگ است... گرچه به دیگر جریانات شعری دیگر معاصر از جمله “شعر حجم”، “موج نو”، “شعر دیگر” و “شعرهای دهه هفتاد” نیز درنگ ویژه داشته‌ام امّا سعی کرده‌ام از میان امکاناتی که هرکدام فراروی شعر قرار داده‌اند، آنچه درونیِ شعرم می‌شود بردارم و با کاستن و افزودن به آن به زبانی برسم که واجد پارامترهایی باشد که این دوگونه شعری را در یک بستر بنشاند. ایجاد توازن در متن میان مولفه‌هایی که چندان نزدیک به هم نیستند، کار ساده‌ای نیست و طبعا گاه در یک شعر وجوهی برجسته‌تر می‌شود اما فکر می‌کنم در مجموع، مجموعه شعرهایم توانسته باشد تا حدی به این مهم نزدیک شود. تا اینجای این پاسخ، در لفافه تایید فرمایش شما بود اما در پاسخ دقیق‌تر به سوالتان، باید عرض کنم که “عرضم به حضور شما که”: به گمان خودم، گرچه لحن‌های گفتاری در شعر من بسامد زیادی دارد اما باز به گمانم لحن گفتاری شعرها، لحن یکسان و بی دست انداز و ثابتی نیست و این لحن‌ها در هم می‌آمیزند، ادغام می‌شوند، با لحنی دیگر شکسته می‌شوند، و صداهای مختلفی را بازتاب می‌دهند.گاه در شعرها راوی‌های متعدد ظاهر می‌شوند و گرچه ممکن است دیالوگشان لحنی گفتاری داشته باشد اما هرکدام صدای خود را دارند (اینجا که می‌گویم صدا، مرادِ من نگاه و اندیشه را هم شامل می‌شود)... مثلا در شعر “خصوصی بگویم” لحنی گفتاریِ اما ترس‌خورده و لرزان، با لحن گفتاریِ دیگری که طناز است و عشوه گر در هم می‌آمیزد و فضایی پارودیک خلق می‌کند! کاراکترها و صداهای درون متنی زبان خود را دارند؛ زبانی که الزاما لحن راوی را ندارد و حتی درصدد القای منظور مولف به عنوان دانای کل نیست بلکه درصدد مجال بروز دادن به چیزی‌ست که متن اقتضای آن را دارد!
اجازه دهید من که اینجا در جای “عطار”م سکوت کنم تا مُشکی اگر باشد خود ببوید!... وگرنه هر ماست فروشی همیشه ماستش را شیرین صدا می‌زند و به همین سادگی‌ها کیسه نمی‌کند!

 درباره “عدم قطعیت” در آثارتان بگویید. این عنصر برآمده از تجربه‌های زیستی شماست؟

من در مقاطع مختلف، باورهای مختلفی را تجربه کردم و البته آن باورها تا زمانی برایم حقیقت بودند، اما چیزی نمی‌گذشت که می‌دیدم این باورها و حقایق ازلی و ابدی نیستند و گاه در زمان مستحیل میشوند. شکلی ابدی ندارند و به عبارت دیگر خیلی خمیری‌اند.
وقتی چنین زیستی داشته باشی و در تجربه زیستی‌ات بارها و بارها با تغییر این باورها روبه‌رو شوی، کم‌کم به این باور می‌رسی که باوری قطعی وجود ندارد.
از طرف دیگر، مهم‌ترین چیزهایی که من با شکستن “تک‌صدایی” از شعر موسوم به دهه هفتاد آموختم یکی “عدم قطعیت” بود و یکی اجازه دادن به مخاطب برای ورود و مشارکت در متن. طبیعتا تجربه‌های زیستی و خوانده‌های من در آن سالها نیز بر شعر امروز من بی تاثیر نبوده و نیست! شکل شعری من شاید متاثر از شعرهای غالب دهه 70 نباشد -هرچند بعضی شعر من را در ادامه آن جریان قلمداد می‌کنند- اما زیرساختهای شعر من وامدار شعرهای شاعران دهه هفتاد است.

 به نظر شما “عدم قطعیت” در شهر دهه هفتاد مابه‌ازای بیرونی هم داشته است یا آن هم جزوی از ترفندهای شاعرانه بوده؟
کاملا! نمی‌تواند غیر از این باشد. در دهه 60 و در سال‌هایی که باورهای قطعی و شعاری در جامعه ساری و جاری بود، همین رویکرد در فضای ادبیات نیز نمود بسیار داشت. بعد از روی کارآمدن خاتمی و دولت اصلاحات در نیمه دوم دهه هفتاد و شنیدن صداهای متفاوت، ما با تضارب آرا و شکستن بسیاری از تابو‌ها مواجه شدیم و نمود عینی آن رویکردها در شعر آن سالها قابل رصد است.
 در دهه 80 و خصوصا با روی کارآمدن دولت احمدی‌نژاد و باورهایی که بر فرهنگ و سیاست و اجتماع حاکم شد، باز نمود این تاثیرات در شعر قابل انکار نیست. شاعر که در سیاره‌ای دیگر زندگی نمی‌کند، طبیعتا بخشی از تاثیراتی که جامعه می‌پذیرد بر شاعران نیز موثر می‌افتد (گیرم نمودهای آن کمی متفاوت باشد). به‌هرحال چیزهایی از آنچه از بیرون به شعر شاعر می‌ریزد در شعر او رسوب
می‌کند.
 به عنوان یک شهروند جامعه شعر و به عنوان یک شاعر اوضاع و احوال شعر امروز ما را چطور می‌بینید؟ امیدوارانه یا ناامیدانه، همدلانه یا خنثی؟
راستش را بخواهید، تا یکی دو سال پیش، از وضعیت حاکم بر شعر در جهت نازل کردن سلیقه مخاطب و رواج شعرهای سطحی و پوپولیسیتی، چه در رسانه‌ها و چه در نشرهای صاحب اعتبار، از طرفی و انفعال منتقدان و صاحب نظران حوزه ادبیات از طرف دیگر، به شدت عصبی بودم.
 این موضوع در یادداشت‌ها، گفتگوها و فعالیت‌هایم در حوزه رسانه‌ها نیز انعکاس داشته، اما حالا و با توجه به نقدهای زیادی که بر این جریان صورت گرفته و افتادن تشت این رویکرد از بام، فکر می‌کنم باید از این عصبیت دور شد و اینطور به موضوع نگریست که به‌هرحال بخواهیم یا نه، جریان شعر در هر زمان سمت و سویی میگیرد و تا مدتی جریانی رشد می‌کند و فربه می‌شود تا اینکه آسیبهای آن نمودار می‌شود و جریانهای دیگر شعری با آن وارد دیالوگ می‌شوند. به تدریج چیزی به آن اضافه یا از آن کم می‌شود. دیالوگ مدام و فارغ از عصبیت چیزیست که شعر در جهت پویایی‌اش به آن نیاز دارد و این عصبیتها شعر را می‌کشد. نگاه امروز من گرایش بیشتری به تعادل دارد. البته که در تعیین حد و مرز این مساله اختلاف نظر وجود دارد و نمی‌توان برای آن قطعیتی قایل بود اما می‌شود به آن سمت و سو حرکت کرد.
اگر سمت و سوی نگاه شاعران به مخاطبان فعال و جدی حوزه شعر باشد و از یک‌سو حذف خودخواسته یا ناخواسته مخاطب و از سوی دیگر سواری دادن شعر به مخاطب (به قول دوست شاعرم محمد آزرم) مد نظر قرار نگیرد، فکر می‌کنم آینده شعر، چندان هم مایوس ‌کننده نباشد. به هر روی من امیدوارانه به آینده نگاه می‌کنم اما این به معنای آن نیست که خوش‌بینانه گمان کنم روزی خواهد آمد که شعر عموم جامعه را درگیر خود کند.

 آیا در شعر امروزمان صدای شاخصی وجود دارد که از آن نام ببرید؟
از شاعران بسیاری می‌شود نام برد؛ از یدالله رؤیایی، رضا براهنی، علی باباچاهی، هوشنگ چالنگی، مسعود احمدی، و بسیاران دیگر از نسل پیش از من بگیر و بیا تا شاعرانی همچون سعید آرمات، کورش کرمپور، محمدحسن نجفی، مازیار نیستانی، رضا شنطیا و بسیاری دیگر از شاعران هم‌نسل من و ادامه دهید تا برسید به اسماعیل مهرانفر، امین مرادی، محمدرضا رزاقی، پدرام یگانه، آتنا سلیمانی و بسیاری دیگر که در این مجال و مقال نمی‌شود روی نام تک‌تکشان انگشت گذاشت.این‌که نام‌هایی از شاعران هم‌نسل من و نسل پس از من کمتر شنیده شده، دلیل بر پویا نبودن و کم‌تحرکی شعر آنان نیست. خود به خوبی آگاه هستید بر مناسبات حاکم بر فضای رسانه‌ها و دکانهای نشر؛ کمتر ناشریست که دغدغه‌ای برای شعر داشته باشد و بی اعتنا به پسند مخاطب غیرحرفه‌ای، برای بالا بردن سطح سلیقه مخاطب هزینه کند. رسانه‌ها هم که طبیعتا به تیراژ نشریاتشان چشم دارند و ترجیح می‌دهند مدام حرفهای تکراری نام‌هایی را نشر دهند که تصویرشان آنقدر بزرگ باشد که بتوان نیم‌صفحه اول روزنامه را با آن پر کرد. با این اوصاف دور نیست اگر بگویم در پایین آمدن سطح سلیقه مخاطبان شعر، ناشران و رسانه‌ها بیش از شاعران دخیل هستند؛ چرا که شاعران هم گاه برای اینکه جایی میان سبد ناشران و رسانه‌ها داشته باشند تن به پسند مخاطبی می‌دهند که خود محصول نگاه کالایی بنگاه‌هاست! در این میان البته آنچه به جایی نمی‌رسد فریاد است. پس سکوت کنم که تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل! کاش روزی برسد که رسانه‌ها و ناشران به یاد بیاورند که موسساتی فرهنگی هستند و رسالتشان فرهنگ‌سازی‌ست و این میسر نمی‌شود مگر با تغییر نگاه و سلایق مدیرانی که خط مشی موسسات فرهنگی را ترسیم می‌کنند! به آن امید تا آن روز!

 

send بازدید از صفحه اول
ارسال به دوستان
نسخه چاپی
Bookmark and Share
* نام:
ايميل:
* نظر: