پایگاه خبری تحلیلی صبح تهران | sobheterhan.com

چهارشنبه ۰۵ ارديبهشت ۱۴۰۳ - 2024 April 24
كدخبر: ۴۰۲۷۲
تاريخ انتشار: ۱۲ اسفند ۱۳۹۴ - ۱۷:۱۸
print نسخه چاپي
send ارسال به دوستان

منصور فائضی راد

با صدای بوق ماشین و سر و صدای دو نفر که با هم بگو مگو می‌کردند، از خواب پریدم و با عجله خودم را پشت پنجره رو به کوچه رساندم. با ناباوری مشاهده کردم یک نفر ماًمور نیروی انتظامی به اتفاق دو مرد دیگر که با هم جر و بحث می‌کردند، عباس‌آقا همسایه روبروی منزل ما را سوار یک تاکسی پیکان کردند و به سرعت دور شدند. بی درنگ لباس پوشیدم و به کوچه رفتم. دیدم قبل از من چند نفر دیگر از همسایه‌ها دور هم جمع شده‌اند و درباره این حادثه مشغول صحبت‌اند. اوس مصطفی آهنگر داشت برای چند نفر با آب و تاب تعریف می‌کرد که: فکر می‌کنم موضوع سیاسی باشد؛ آخه این آدم کله‌اش بوی قرمه سبزی می‌دهد! چند روز پیش تو صف نانوایی با حاج غلام شیشه‌بُر بحث سیاسی می‌کرد. هنوز هسته هلو را از هسته زردآلو تشخیص نمی‌دهد اما قمپز در می‌‌کرد و راجع به توافق هسته‌‌ای و نتایج انتخابات حرف‌های گنده‌تر از دهنش می‌‌زد. با نگرانی از حسین‌آقا ـ همسایه دیوار به دیوار عباس‌آقا ـ پرسیدم موضوع از چه قرار است. گفت: درست نمی‌دانم؛ شاید چک بلامحل کشیده و جلبش کرده‌اند. از دکتر ساسان ـ همسایه طبقه بالای منزل عباس‌آقا ـ پرسیدم: قضیه چی بود؟ شانه‌هایش را بالا انداخت و چیزی نگفت و به داخل خانه رفت. داماد و شاگرد حسین‌آقا میوه فروش که اعصاب داغونی دارد و همیشه صدای دعوا و مرافعه‌اش با پدر زنش در کوچه شنیده می شود، در حالیکه با زیرپیراهن رکابی، شلوارک و موهای آشفته به کوچه آمده بود، گفت: به شرفم قسم فکر می‌کنم موضوع اختلاس یا رشوه در کار باشد؛ آخه با این چندرغاز حقوق و مخارج زیاد شب عیدی، دست و بال کارمندان و حقوق بگیران خیلی تنگ شده و بعضی‌ها ممکن است دست به هر کار خلافی بزنند. چون از قدیم گفته‌اند آدم گرسنه دین و ایمان ندارد.  همه یک صدا این موضوع را رد کردند. چون عباس‌آقا شغل اداری نداشت که این وصله‌های ناجور بهش بچسبد.حاج علی به مردمی که جمع شده بودند گفت: آقایون محترم، پشت سر مردم غیبت نکنید! همین طور بازار شایعه داغ بود و اهالی کوچه هر کدام طبق سلیقه و برداشت خودشان درباره این موضوع و پیامدهای آن حدس و گمان می‌زدند و اظهار نظر می‌کردند! در همین حال، ناگهان صدای ترمز یک ماشین نظرها را به سمت خانه عباس‌آقا جلب کرد. عباس‌آقا از همان تاکسی پیاده شد و بعد از یک خداحافظی گرم با دو نفر سرنشینی که عقب نشسته بودند، ماشین حرکت کرد و به سرعت دور شد. همه دورش جمع شدند و اظهار نگرانی کردند. عباس‌آقا خنده‌ای کرد و گفت: چیز مهمی نبود. تاکسی یکی از آشنایان با یک اتومبیل مدل بالا تصادف کرده بود و چون دو روز بود تاریخ بیمه‌نامه‌اش تمام شده بود، کارشان به مشاجره و کلانتری کشید. من محض اطمینان سند گذاشتم و ضمانت کردم تا فردا بروند شورای حل اختلاف و کارشان را حل و فصل کنند. من به او گفتم: از خدا که پنهان نیست، ازشما چه پنهان، اهالی کوچه درباره شما همه جور فکری کردند؛ از قبیل کشیدن چک بلامحل، اختلاس، مسائل سیاسی و غیره الّا نیَت خیر شما! عباس‌آقا مجدداً خنده‌ای سر داد و گفت: به قول حافظ، در شأن من به دُردکشی ظنّ بد مبر/ کالوده گشت جامه ولی پاک دامنم! سپس در حالی‌که با تکان دادن دست با همه خداحافظی می‌کرد، شب به خیر گفت و داخل خانه شد و در را پشت سرش بست.


send بازدید از صفحه اول
ارسال به دوستان
نسخه چاپی
Bookmark and Share
* نام:
ايميل:
* نظر: